جدول جو
جدول جو

معنی چش تنگ - جستجوی لغت در جدول جو

چش تنگ
خسیس، تنگ نظر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
مشنگ، خل، دیوانه، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود، نظرتنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم تنگی
تصویر چشم تنگی
بخل، حسد، حرص، آزمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل تنگ
تصویر دل تنگ
تنگ دل، اندوهگین، غمناک، افسرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم تنگ
تصویر هم تنگ
هر یک از دو لنگۀ بار که با هم برابر و هم وزن است، کنایه از هم سنگ، هم وزن، برابر
فرهنگ فارسی عمید
(پُ تَ)
نام قریه ای است به هشت فرسنگی میانۀ شمال و مغرب فین. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده. (جهانگشای جوینی) ، هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف) ، همانند. شبیه:
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ تَ)
کنایه از چشم تنگ بین و حریص و آزمند. کنایه از چشمی که همه چیز را کم و اندک بیند:
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی.
، چشم ترک. چشم غیرفراخ. چشمی نظیر چشم مغولان و ترکان
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
تنگ چشم. نظرتنگ. بخیل و حسود. رجوع به چشم تنگی شود، کنایه از ترکان و مغولان که چشمان تنگ دارند:
گفت کای چشم تنگ تاتاری
صید ما را بچشم می ناری ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ تَ)
دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 15 هزارگزی شمال هندیجان و 2 هزارگزی باختر راه ماشین رو ده ملابه بندر دیلم واقع است. دشت و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زهره محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ افشار می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ تَ)
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
دزد و راهزن و معنی آن دست تنگ است که مفلس و پریشان باشد. (برهان) (آنندراج). دزد. راهزن. (جهانگیری). دزد. راهزن. مفلس. دست تنگ. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ تَ)
ده کوچکی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 10 هزارگزی شمال خاوری هندیجان و 4 هزارگزی باختر راه شوسۀ ده ملا به بندر دیلم واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’یکی از آبادیهای چارمحال اصفهان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: ’دهی از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهر کرد که در هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 2 هزارگزی راه پل زمان خان به شهرکرد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 302 تن سکنه دارد. آبش از زاینده رود و قنات. محصولش برنج، بادام کشمش و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
آزمندی. حرص ورزی. بخل و حسد. تنگ نظری. تنگ چشمی. رجوع به چشم تنگ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کو تنگ
تصویر کو تنگ
چوبی باشد که گازران بدان جامه را کوبند بعنی دقاقی کنند مدقه
فرهنگ لغت هوشیار
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مل تنگ
تصویر مل تنگ
کسی که حوصله در شراب خوردن نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم تنگی
تصویر چشم تنگی
آزمندی، حرص ورزی بخل، حسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
((~. تَ))
بخیل، حسود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
((مُ تَ))
دزد، راهزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل تنگ
تصویر دل تنگ
((~. تَ))
اندوهیگن، آزرده، ناخوشایند، افسرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم تنگ
تصویر چشم تنگ
بخیل، حسود
فرهنگ واژه فارسی سره
دیده تنگ، تنگ نظر، بخیل، حسود، آزمند، آرزو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخل، حسادت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنگدست
فرهنگ گویش مازندرانی
پا دراز و لاغر، پای چوبی، آوست، نام پرنده ای مهاجر
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگی که در نخ ریسی به کار رود، تخته سنگی که روی آن دانه هایی
فرهنگ گویش مازندرانی
پیاله ی چوبی که آن را برای برداشتن ماست از تغار به کار برند
فرهنگ گویش مازندرانی
بخیل، خسیس
فرهنگ گویش مازندرانی
چرمی ریش ریش که جهت محدد کردن دید بر روی چشم اسب قرار دهند
فرهنگ گویش مازندرانی